اشعار امید بیگدلی

  • متولد:

بدون کلاه زیباتری / امید بیگدلی

انگار نشسته بود روی صندلی
با همان چهره به جا مانده از آفتاب جنوب
از کنارش
ساختمان ها رشد کردند
برج ها تعریف شدند
اما زبان بلندگوها را نفهمید
سراغ خلاصه ی خوبی ها را می گرفت
با لبخندی که در تخم آفتابگردان ها کاشته بود
وقتی مردم به جای سلام
در چهارراهها ترافیک می کارند
چه طور برسم؟
گذشته
و
من
مثل کاغذ مچاله شده در خیابان های شهر پرسه می زنیم
خستگی ام می رسد
میدان راه آهن
باید به جیب هایم فکر می کردم که با هر سلامی
خالی نشوند
تو رفته بودی
با قطاری که پر از دلتنگی بود
و به راه می افتم
و بلند بلند می گویم
خیابان دولت
کلاه جدیدت را از سرت بردار
بدون کلاه
زیباتری
2377 0 5

بهار، بازار شهر را قفل می زند / امید بیگدلی

همه رفتند
لباس های چهارخانه پشت ویترین
کفش های پاشنه بلند
و دست فروش ها
و اتوبوسی که دلتنگی را به روستا خواهد رساند
انگار دست های اسفند
از کادر سبز دوربین بیرون مانده اند
بهار
بازار شهر را قفل می زند
و از تک تک خانه های ما بیرون می آید
عقربه ها ساعت سه را خمیازه می کشند
من بیدارم
پلیس ها که به خانه نمی روند
مجبورند در لباس های شان سبز شوند
حالا می توان
تمام شهر را چرخید
نام خیابان را، خیابان گذاشت
کوچه را تعریف کرد
می توان خوابید
و از خواب های ترافیک بیدار نشد
1822 0 2